به گزارش مشرق به نقل از فارس، این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.
... در هنگامهای که رزمندههای لشکر 27 محمد رسولالله(ص) در بخش مرکزی جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و کاتیوشا و خمپارهاش، این جزیره را یکپارچه و بیوقفه میکوبید. طبق برآوردی که ردههای بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانهروز، دشمن بیشتر از یک میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا روی سر نیروهای ایرانی ریخته بود.
حتی یک لحظه نبود که جزیره آرام باشد. تکه به تکه خاک جزیره، از زمین و آسمان، کوبیده میشد و بچه رزمندهها، شدید ترین فشارها را آنجا تحمل میکردند، درگیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره و تلاش برای حفظ آن بودیم که گلولهای کنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و عقب سر، ترکش خوردم، طوری که مجبور شدم سرم را باندپیچی کنم.
با این که اثر زخم و خون در بالای پیشانیام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت جسمیام به شکلی بود که سرپا بودم و میتوانستم به کارم ادامه بدهم. بچهها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیروها بروم پیش حاج همت، تا با او درباره روال کار آینده خط پدافندی خودمان مشورت کنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از کجا ادامه بدهیم.
فراموش نمیکنم، به محض این که حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و اشاره به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید: «سرت چی شده سعید؟!»
گفتم: «چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش کوچک برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاک نشینه و چرک نکنه، چیز مهمی نیست».
خیلی ناراحت شد و گفت:«نگو چیزی نیست!... مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه.»
گفتم: «این چه حرفیه حاجی؟ خودت بارها گفتی ما اصلمان بر شهادته.» با اخم گفت: «حالا حرف خودم رو بهم میگی؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مکلفایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم!»
من که انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده گزارشام را دادم، با هم مشورت کردیم و دوباره روانه خط شدم. توی راه تمام فکر و ذکرم معطوف به حرفهای حاج همت بود. با خودم میگفتم، حرف حاجی بیحکمت نیست، درست است که از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را میکوبد و در هر گوشه جزیره، شهیدی به خاک افتاده و تعداد بچههای مجروح ما هم کم نیست، ولی در این وضعیت دشوار جنگ، که امکان جایگزینی حتی یک کادرعملیاتی وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت «حفظ جان تا لحظه شهادت» برای همت جدی شده که با وجود سر نترسی که دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد میکند، به من گوشزد میکند مواظب خودم باشم تا آسیبی نبینم و بتوانم درمیدان جهاد سرپا باشم. تا بهتر با دشمن مقابله کنم.
شهید مهتدی در خاطرات خود می گوید: فراموش نمیکنم، به محض این که حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید: «سرت چی شده سعید؟!»گفتم: «چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش کوچک برداشته.